کی خسرو، فصل اول

[نظرات متفاوتی در مورد گذاشتن رمان روی اینترنت دریافت کردم. بنابراین برای تجربه، صفحاتی از کتاب را می گذارم. آن هایی که گفته بودند پیشنهاد بدی نیست، اگر نظرشان عوض شد بگویند]

كی‌خسرو

آرش حجازی

انتشارات کاروان

به کی‌خسرو کوچولو
که چون همنامش آزاده باشد

کلیه‌ی رخدادها و شخصیت‌های این داستان، خیالی‌ و محصول تخیل نویسنده‌اند. هرگونه شباهت با شخصیت‌ها یا وقایع واقعی، تصادفی است.

بخش اول

جنگیدن با دشمنی که از او نفرت داری آسان است، سخت، جنگ با آنانی است که دوستشان داری. اینجاست که شجاعت معنا می‌یابد.

آدورا كتابچه را بست و جلدش را دوباره نگاه کرد. اول که آن را از میان ده‌ها کتابی که هرروز روی میزش جمع می‌شد برداشت، فکرش را هم نمی‌کرد که این كتابچه‌ی پنجاه شصت صفحه‌ای فتوکپی رنگ‌ورورفته زندگی‌اش را به هم بریزد. از دوازده سال پیش کارش همین بود که کتاب‌های زیادی را ببیند و برچسب رویشان بچسباند که «در برنامه‌ی کار انتشارات قرار ندارد» و مرخصشان کند، یا بگذاردشان طرف چپ میزش تا دوباره با دقت بیشتری بررسی کند. اما قرار نبود هیچ کتابی این‌طور آرام‌آرام به ماجرايي آلوده‌اش کند که اصلاً میل نداشت درگیرش بشود تا زندگی‌اش را برای همیشه عوض کند.
دستش را که دوباره روی جلد سفید مقوایی ارزان‌قیمت کتابچه کشید، انگشت‌هایش خاکی شد. اسم کتابچه با رنگ سیاه رویش چاپ شده بود. حتا کاغذش هم بنجل بود.غیر از همان چند سطر اول کتابچه، اسمش هم کنجکاوی‌اش را تحریک کرد، اسمي كه باعث مي‌شد ــ حتا اگر نه به خاطر انتشارات ــ به هر حال ورقش بزند: کی‌خسرو و راز جام ورجاوند.
دنبال اسم نویسنده گشت و بعد از کلی زیر و رو کردنِ کتابچه، بالاخره در آخرین صفحه، زیر آخرین جمله، پیدایش کرد. آن روزها داشت تز دکترایش را می‌نوشت و موضوع رساله‌اش با این کتابچه شباهتی داشت: توازی‌های داستانی میان اسطوره‌ی کی‌خسرو و افسانه‌ی آرتورشاه، و اتفاقاً باید ویرایش آخر رساله‌اش را تا سه روز دیگر به استاد راهنمایش می‌رساند. اين كتابچه شايد اطلاعاتي در اختيارش می‌گذاشت و در تكميل رساله‌اش كمكش می‌کرد.
سرش را از لای درِ اتاقش بیرون برد و به منشی که تندتند چیزی را تایپ می‌کرد و همزمان با گوشی تلفن که با سرش نگه داشته بود حرف می‌زد، اشاره‌ای کرد. منشي، یکی دو دقیقه بعد که بالاخره گوشی را گذاشت، گفت: «بفرمایید.»
آدورا که از معطل ماندن خوشش نمی‌آمد، با بدخلقی پرسید:
«این كتابچه را تو گذاشتی روی میزم؟»
اما منشی هنوز جواب نداده بود که تلفن زنگ زد و دوباره گوشی را برداشت. آدورا در را بست و دوباره پشت میزش نشست. آن‌قدر هم مهم نبود. حتماً کار اسفندیار بود. کتابچه را سمت چپ میزش گذاشت تا بعد دوباره برود سروقتش. بعد به فکر افتاد که به ايليا تلفن بزند و از او خبری بگیرد. یک هفته‌ می‌شد که رفته بود. موقع خداحافظی، همان موقع که پسر دردانه‌اش را بغل کرده بود و هق‌هق‌کنان می‌گفت مواظب خودت باش، چیزی ته ذهنش داد می‌زد: «تمام شد… حالا دیگر فقط آینده را دارم…»، اما در اين يك هفته، هيچ نشاني از آينده‌اي كه سال‌ها انتظارش را مي‌كشيد، نديده بود و همين دلتنگي‌اش را از دوري پسرش شديدتر مي‌كرد.
ایلیا تنها چیزی بود که از گذشته‌اش برایش مانده بود. یعنی آخرین چیز زنده‌ای که مانده بود، وگرنه هنوز لباس‌های بهمن را داشت که بيست سال تمام در سه چمدان بالای کمد هر خانه‌ای که بود، پنهانشان می‌کرد تا روزی آن‌ها را به ايليا بدهد،که ایلیا ریزنقش از آب درآمد و لباس‌های پدرش هیچ‌وقت به او نخورد.
چیز دیگری هم مانده بود، هرچند هیچ‌وقت مطمئن نبود شيء بیجان است یا موجود زنده… از مادربزرگش به او رسیده بود… جام کوچکی از شیشه‌ی زمردی‌رنگ که درست یک انگشت پایین‌تر از لبش، نقشی دورتادورش را گرفته بود و هروقت نگاهش می‌کرد، حسی به او دست می‌داد که انگار این نقش یک‌جور پیام است، یک‌جور خط، که می‌خواست چیزی بگوید.
زنگ تلفن دوباره او را به دنیای پشت میزش برگرداند. اسفندیار بود و از آدورا مي‌خواست سري به اتاق او بزند.
آدورا گفت: «الان می‌آیم.»
و پنج دقیقه بعد، در اتاق بزرگ رئیس، زیر آن تابلو شهر سوخته‌ی سیستان، روی مبل گرم و نرم نشسته بود و قهوه می‌خورد. بحث مفصل درباره‌ی کار و برنامه‌های انتشارات. اسفندیار مثل همیشه با شلوار جین و تی‌شرتی ساده‌ اما با مارك لاكوست و بوي ادكلن ژيوانشي هميشگي‌، از بالای عینكِ بدون قابش نگاهی به او انداخت و گفت: «با این وضعی که برای رمان و داستان كوتاه پیش آمده، برای اینکه به برنامه‌مان برسیم، تنها راهمان این است که تو کتاب‌های مجموعه‌ات را بالا ببری.»
«چندتا؟ چند وقته؟»
«تا آخر سال باید حداقل ده تا کتاب به واحد تولید بدهی.»
آدورا با چشم‌های گشادشده پرسید: «فکر می‌کنی خُم رنگرزی است که از تویش ده تا کتاب دربیاورم؟»
«یک کاری بکن. کتاب نداریم.»
«به این سادگی نیست. تأليف كه وضعش خراب است، تا بروم دنبال مترجم‌ها و شروع به کار کنند شش ماهی طول می‌کشد. از وقتی این تحریم‌ها شدید شده و ويزاكارتمان دیگر کار نمی‌کند، سخت می‌توانم سفارش کتاب

شما ممکن است این را هم بپسندید

3 پاسخ‌ها

  1. حسین ابراهیم پور گفت:

    مثل همیشه عالی

  2. شیدا شفیعی گفت:

    وای…. من بی صبرانه منتظرم. حتما خیلی زیبا خواهد بود

  3. سوگند گفت:

    سلام

    اوایلی که کتاب های اقای کوئلیو به بازار امده بود و طب خواندنش داغ
    من به شکل جنون امیزی همه رو ارشیو کردم و بدون وقفه کتاب جدید که از ایشون منشر میشده کتاب فروشی اولین کارش تماس با من بود

    اما غرض از ااین مقدمه این هست که کتابهای ایشون دیگه جذابیت گذشته رو نداره چون تقریبا همه مثل هم شده یک جور تکرار

    می گن وقتی چیزی برای گفتن نیست همدیگر رو تکرار میکنیم حالا حکایت ایشون هست

    اون جذابیت کمرنگ شده