یادداشتی بر رمان « شاهدخت سرزمیت ابدیت » نوشته آرش حجازی، فرهاد بابایی، سایت سخن

فرهاد بابایی

« شاهدخت سرزمين ابديت روايت دنياي مدور ماست . دنيايي كه همه چيز از ازل تا ابد در آن تكرار مي شود . آنچه در حال وقوع است تكرار رخدادي است با صورتي ديگر در مكان و زماني ديگر . و اين چرخه‌ي خستگي ناپذير زندگي را تنها با كمي ظرافت طبع و دو چشم كاركشته مي توان ديد . مي توان زيست بي آنكه در پايان راه انتظار نقطه اي معين را داشته باشيم .»

اين گفتار تمامي عباراتي است كه در پشت جلد رمان نوشته شده است . بي گمان اين عبارات در پي هرچه بهتر شناساندن اثر و منظور و مقصود آن به خواننده است . در آغاز آن را به دنياي كنوني مرتبط مي سازد و سپس تعريفي همیشگی و كوتاه برآن مي دهد. سپس به سراغ فلسفه زندگي مي رود و تعريفي كوتاه نيز از آن به ما ارائه مي دهد و دست آخر به پوچي زندگي اشاره مي كند و اميد مي دهد.

رمان شاهدخت سرزمين ابديت روایت قصه هاي مختلفي است كه هر يك در مقطعي از زمان و مكان ويژه خود اتفاق مي افتد و از جهاتي هر سه به يكديگر شباهت دارند .

اولين همانندي و وجه اشتراك را مي توان در اسامي شخصیتهای رمان مشاهده كرد و سپس در مشخصات چهره آنها و در آخر عناصري كه در هر قصه مورد استفاده قرار گرفته اند.

چكيده رمان :‌

پوريا که دانشجوي رشته مترجمي است، ‌مادرش فوت کرده و او اكثر مواقع از دانشگاه به قبرستان مي رود تا بر سر مزار مادرش با او درد دل كند. روزي در آنجا به پيرمردي برمي خورد كه ادعا ميكند مادرش را مي شناخته است . همان شب به كافه اي مي رود و در آنجا بطور اتفاقي با زني آشنا مي شود. او نيز ادعا مي كند مادرش را مي شناخته است. كل ساختار رمان تا سرانجام آن شرح روايت جداگانه اين زن و مرد درباره مادر پوريا و گذشته اوست. و در اين بين راوي كه همان « پوريا » است ،‌ اين وقايع را خطاب به مخاطبش ناهيد ( نامزدش ) مي نويسد. مرد و زن هر كدام با ماجرايي كه براي پوريا درمقاطع مختلف زماني و مكاني تعريف ميكنند، سعي در روشن و آشكار نمودن گذشته دور و نزديك او دارند. زن قصه اي را كه مربوط به گذشته اي نه چندان دور است تعريف ميكند. او شخصيت اصلي قصه خود را پوريا نامگذاري ميكند و قصه خود را آغاز ميكند كه اين به نوعي می تواند نماد تكرار انسان در زندگي اش باشد. ( باتوسل به شباهت اسمي ) پيرمرد نيز قصه اي يا بهتر گفته شود ، افسانه اي از گذشته اي بسيار دور را براي او تعريف مي كند و او هم اسم شخصيت خود را پوريا مي گذارد و مي خواهد كه از اين طريق به بنيان و اساس زندگي پورياي زمان حال و پدر و مادرش نزديك شود .

قصه اي را كه زن تعريف مي كند ،‌ تا حدودي گذشته پدر پورياست و طريقه آشنايي او با دختر نابينايي بنام آناهيتا و عشقشان نسبت به يكديگر. از طرفي ديگر جوانی بنام پوريا ويراستار انتشاراتي است كه در آنجا با دختري بنام ليلا (‌منشي ) همكار است . پوريا در يك مهماني عروسي با دختر نابينايي روبرو مي شود كه بعد در مي يابد اوهمان دختري است كه در بچگي عاشقش بوده است . دختري بنام آناهيتا كه نابيناست . پوريا خود را نويسنده جا مي زند و وقتي آناهيتا در پي اصرارهاي فراوان از او مي خواهد تا يكي از داستانهايش را براي او تعريف كند ،‌ او قسمتي از قصه شخصي بنام ايليا خضرايي راكه در حال ويرايش آن است ، براي آناهيتا تعريف مي كند .

مدتي بعد در يك مهماني با شخصي بنام بهرام رستمي توسط آناهيتا آشنا مي شود كه او نيز يك نويسنده است. پوريا بدلیل روبرو نشدن با وی که یک نویسنده حرفه ای است، سعي مي كند از او دوري كند. به تدريج بهرام رستمي و آناهيتا روابطشان عميق تر مي شود و با هم ازدواج مي كنند . آنها پسري بدنيا مي آورند كه نامش را پوريا مي گذراند .

از سويي ديگر پيرمرد، قصه زن و شوهري را براي پوريا يا همان راوي تعريف مي كند كه به نوعي

مي تواند گذشته گذشته راوي و پدرانش باشد . پيرمرد كه ادعا مي كند ،‌ او نيز مادرش را مي شناخته است، قصه اش را يا بهتر بگوييم افسانه اش را اينگونه آغاز ميكند:

زن و مردي قادر به بچه دار شدن نيستند . شبي پيرمردي به خانه آنها مي آيد و وقتي از موضوع اطلاع پيدا ميكند،‌ سيبي به هر دو مي دهد تا از آن بخورند . و می گوید که با خوردن این سیب زن بچه دار خواهد شد. و شرط ميگذارد تا سال بعد كه بچه بدنيا مي آيد ،‌اسمي برايش انتخاب نكنند. يك سال ميگذرد و در اين بين زن و مرد صاحب بچه اي مي شوند . پيرمرد وقتي دوباره پيش آنها باز مي گردد ،‌ اسمش را پوريا ميگذارد و پيش بيني ميكند كه در سرنوشت او نكته شومي وجود خواهد داشت .

چرا كه اگر فرزندشان آرزویی کند و از رسيدن به آن نااميد شود، خواهد مرد. پوريا كم كم بزرگ ميشود و تبديل به یک جوان ورزیده ميشود. روزی تصميم ميگيرد و يا بهتر بگوييم آرزو ميكند که پادشاه شود. وقتي مادرش از آرزوي او آگاه ميشود، حقيقت را براي او بازگو ميكند و تلاش ميكند او را از اين مقصود باز دارد. پوريا بطور تصادفي با پيرمردي با همان مشخصات پيرمرد راوي و نيز پيرمردي كه به پدر و مادر او سيبي هديه داده بود، روبرو ميشود. و از قصد و اراده وي آگاه ميشود و سپس چيزي مثل نگاره (همانطور كه در متن رمان آمده) به او هديه ميدهد كه رويش عكس دختري با موهاي بلند سياه و صورتي بيضي و گونه هاي برجسته نقش بسته است. پوريا همان دم عاشق چهره حك شده روي نگاره ميشود. پيرمرد به وي يادآور ميشود كه اين چهره شاهدخت سرزمين ابديت است و فقط دنبال كسي ميگردد كه عاشق واقعي اش باشد و بس تا با او ازدواج کند. و باز متذكر ميشود كه با رسيدن به اين دختر، پوريا ميتواند پادشاه شود. دست آخر پيرمرد شرط رسيدن به شاهدخت را نگاه نكردن به صورت زن و دختران ميداند و ميگويد تا به شاهدخت نرسيده اي و او را پيدا نكرده اي حق نگاه كردن به چهره دختران و زنان را نداري، چرا كه تلاشت بي ثمر خواهد بود. پوريا بار سفر مي بندد و يك شب در طول مسيرش به دختري بر مي خورد كه زخمي، و گرسنه و تشنه وسط دشتي خشك راه گم كرده است. پوريا براي اينكه چشمش به او نيفتد از دور به مي گويد كه چهره اش را بپوشاند تا بعد به كمكش برود. به دختر آب و غذا ميدهد و دلیل سفرش را تعريف ميكند. دختر ادعا ميكند كه راه سفر به سرزمين ابديت را ميشناسد و ميتواند به او كمك كند تا شاهدخت را پيدا كند. و اينگونه هر دو با هم همسفر ميشوند. در طول راه دختر کم کم عاشق پوريا ميشود، ولي پوريا به او اهميتي نمي دهد و اصرار دارد كه صورت دختر همانطور پوشيده بماند. سرانجام آنان به سرزمين ابديت ميرسند و دختر از او خداحافظي ميكند. پ

شما ممکن است این را هم بپسندید

یک پاسخ

  1. دلارام گفت:

    سلام.. ممنون از یادداشتتون..
    این کتاب محبوبترین کتابی هست که من خوندم و دارم
    6 بار تا حالا خوندمش و هر بار بیشتر دوسش داشتم
    احساس خوبی بهش دارم
    باز هم ممنونم
    و تبریک میگم
    امیدوارم همیشه موفق باشید.
    دلارام.ز